خاطرات شهدای دفاع مقدس

تا آخرین نفس ایستاد

شهید رضا قندالی
به منطقه مائوت عراق می روند. فرمانده قول داده بود که آقارضا را به خط نبرد. دیگران می رفتند و بر می گشتند. شوخی های آقارضا خستگی را از تنشان در می کرد.
چند روزی به همین ترتیب می گذرد. یک شب که چند تا از بچّه ها خسته از خط بر می گردند و استراحت می کنند، نیمه شب، دشمن با گلوله های شیمیایی منطقه را هدف قرار می دهد.
از همه زودتر بیدار می شود. تجربه ی گازهای شیمیایی را داشت. با حس کردن بوی تند گاز خردل، بچّه ها را بیدار می کند و به بالای ارتفاعات اطراف می فرستد. همه آسیب جزیی می بینند. اما او که تلاش می کند تا دیگران را بیدار کند و کسی جا نماند، بیش تر از بقیّه در محیط آلوده می ماند.
یکی از همرزمانش می گفت: « من دیدم حالش خیلی بده، یک آمپول ضد شیمیایی هم بِهِش زدم، فایده ای نداشت!»
با اصرار به من گفت: « تو برو! برو خودت رو برسون بالای تپّه! برو خودت رو نجات بده!»
آخرین نفس را کشید، یا حسینی گفت و شهید شد!
نمی شد بگویی که آقارضا حتماً توی این چادر است. به همه ی چادرها سر می زد. یک وقت می دیدی توی چادر دیگری خوابید. آن شب، توی یکی از چادرها برای بچّه ها نوحه خواند. همان شب «خادم الحسین» هم بود. وقتی به چادر خودمان آمد، بهش گفتم: بلند شو ظرفها رو بشور! امشب نوبتته.
گفت: « تو به جای من بشور. منم به جای تو نماز می خونم. »
از وقتی حسن علی بیگی شهید شده بود، همیشه می گفت: «دیگه این دنیا به درد نمی خوره! منم باید ردّش برم. »
آن شب هم از همان حرف ها می زد. دلم سوخت. بلند شدم و ظرف ها را شستم. بعد هم خوابیدیم. وقتی عراقی ها شیمیایی زدند، او زودتر از من از چادر بیرون رفت. چند نفری از بچّه ها توی چادر تدارکات خوابیده بودیم. مسئول تسلیحات بودم. او هم گاهی کمکم می کرد. چادر تسلیحات کنار چادر تدارکات بود. بهش گفتم: توی چادر تسلیحات ماسک آویزونه. بزن و برو بالای کوه.
گفت: «باشه».
و از چادر بیرون رفت. دیگر توی تاریکی همدیگر را ندیدیم تا وقتی هوا روشن شد. نمی دانستم که شهید شده است. (1)

خودشان را روی نی ها پرتاب می کردند!

شهیدان گرامی و عبدالمهدی مغفوری
در منطقه ی عملیّاتی والفجر 8، نیزارهای زیادی وجود داشت. در میان نیزارها سکوهای مخصوصی برای تانک ها ساخته شده بود که بتوانند از همان جا سنگرهای دشمن را هدف بگیرند. فقط نیزارها مانع دید تانک ها می شد و بالاخره قرار شد برای این که وضعیت منطقه به هم نخورد، نی ها را بخوابانند. شهید گرامی و شهید مغفوری، در این کار کمک می کردند. خواباندن نی ها با دست و یا با پا، زیاد لازم داشت و شهید گرامی برای این که کارش سریعتر انجام شود، خودش را روی نی ها پرتاب می کرد و آن ها را می خواباند.
شهید مغفوری هم همین کار را می کرد و گرچه نی ها بدن آن ها را زخمی می کرد، ولی عقیده داشتند که این جوری کار زودتر انجام می شود(2)

گواه فداکاری

شهید حمید ایرانمنش
یکی از فرماندهان عملیّات، شهید حمید ایرانمنش معروف به «حمید چریک» بود. از زمانی که با ایشان آشنا شدم، همیشه سخت ترین کارها را قبول می کرد. با وجود این که فرمانده ی گردان یا معاون گردان بود، ولی برای خاموش کردن سنگرهای تیربار دشمن داوطلب می شد.
در آن عملیّات، بخشی از «سید جابر» در اختیار ما بود. سمت راست و وسط را عراقی ها گرفته بودند. قرار شد. حمید از وسط خط را بشکند وخودش را به «سردار خوشی» برساند. چندین سنگر تیربار دشمن در آن منطقه کار می کرد. تعدادی از این سنگرها را با همان روش چریکی خودش و با پرتاب نارنجک، به داخل سنگر منهدم کرد و در هنگام پیش روی، او را به رگبار بسته بودند. وقتی جنازه اش را آوردند، اثر رگبار بر بدن پاکش گواهی بر فداکاری ایشان بود. (3)

قمقمه ی آب

شهید عسگری فرد
در عملیّات فتح المبین، وسط میدان مین، تیر خورده بودم. چند متر آن طرف تر، شهید عسگری فرد، فرمانده ی گردان نیز مجروح شده بود. و از شدت درد به خود می پیچید. در همین حال دیدم که خود را با کمک آرنج، سانتی متر، سانتی متر به سوی قسمت دیگران میدان می کشد که مجروحان زیادی افتاده بودند. متعجبانه سؤال کردم: با وجود این همه درد، چرا به خود فشار می آوری؟ همین جا بمان، ببینم خدا چه می خواهد.
من فکر می کردم می خواهد خود را از معرکه برهاند. ولی تصورم اشتباه بود، چون او گفت: « من هنوز از قمقمه ی آبم استفاده نکرده ام و می دانم چند دقیقه بیش تر زنده نیستم. می خواهم از قمقمه ی آب من مجروحان استفاده کنند. »(4)

دست های تاول زده

شهید محمدجواد آخوندی
روی تپّه های شوش مستقر بودیم. فاصله ی ما با عراقی ها آن قدر کم بود که شب ها صدایشان را می شنیدیم. ما به طرف آن ها نارنجک دستی پرت می کردیم و خمپاره ی 60 آن ها درست به عقب تدارکات برخورد می کرد. در عمق پایگاه عراق، یک سنگر کمین داشتیم که هر شب دو نفر در آن نگهبانی می دادند. من و جواد هم بیدار می ماندیم و از سنگرها خبر می گرفتیم.
یک شب به سنگر کمین رفتیم و متوجّه شدیم که از نگهبان ها خبری نیست. دنبالشان گشتیم و آن ها را در پشت خاکریز پیدا کردیم. با خطایی که کرده بودند، انتظار داشتیم جواد عصبانی شود و تنبیه شان کند، ولی او با خونسردی پرسید: «برادران! این جا چه می کنید؟ نیروها به امید شما خیالشان جمع است و مشغول استراحتند. فکر می کنند که شما مراقبشان هستید. !»
نگهبان ها جواب دادند: « ما می ترسیم».
جواد رو به من کرد و گفت: « حسینی! این نیروها را بردار و برو عقب! امشب خودت از مقّر سرکشی کن!» و خودش به سنگر کمین رفت و شب را تا صبح، به تنهایی نگهبانی داد.
وقتی خسته می شدیم و احساس ترس یا درماندگی می کردیم، چهره ی جواد آراممان می کرد. وقتی نگاهش می کردیم و شهامتش را می دیدیم، هر چه ترس و خستگی و نگرانی بود، یک دفعه از ما دور می شد. امید دوباره بر می گشت و دشمن در مقابل چشممان هیچ می شد. در عملیّات «مهران»، گردان ما در وضعیت بدی قرار گرفته بود. تلفات کم کم داشت زیاد می شد. جواد بی سیم را به فانوسقه اش بست و در حالی که با بی سیم صحبت می کرد، آرپی جی را برداشت و رو کرد به تانک های عراقی. تعداد تانکها زیاد بود. و هر لحظه اوضاع وخیم تر می شد، اما جواد هم چنان ایستاده بود و پی درپی شلیک می کرد؛ طوری که صدای انفجار به گوش هایش صدمه زده بود. وخون بیرون می زد؛ اما انگار نه انگار که اتفّاقی افتاده است. بعد از عملیّات، از دیدن لاشه ی تانک های سوخته عراقی که از تک و تا افتاده بودند، حال عجیبی پیدا کردیم. به نظر می رسید که آتش، یک شهر را سوزانده است. در عملیّات دیگری هم این صحنه ها تکرار شد. جواد آن قدر شلیک کرده بود که دستهایش تاول زده و نیمی از محاسنش سوخته بود. این بود که وقتی نگاهش می کردیم، امید بر می گشت.
برای شناسایی به منطقه ای در امتداد جنگل «آلواتان» کردستان رفته بودیم. نزدیک سنگرهای کمین دشمن، صدایی به گوشمان رسید. کسی ناله می کرد و کمک می خواست. جواد گفت: «شما همین جا بمانید! من می روم تا ببینم چه خبر است؟»
چند دقیقه گذشت و خبری نشد. نگران شده بودم. به دوستم گفتم: دیر کرد! بروم ببینم چه شده؟
همین که راه افتادم، سروکلّه ی جواد پیدا شد. رزمنده ای را روی کولش گذاشته بود و داشت به عقب برمی گشت. کمکش کردیم و داخل یک شیار پنهان شدیم. بنده ی خدا از بچّه های اطلاعات - عملیّات بود. پایش روی مین رفته و از زانو قطع شده بود. می گفت که راه را گم کرده و کلی درد کشیده. زخم پایش کرم زده و وضع دلخراشی پیدا کرده بود. جواد چفیه ی خودش را از گردن باز کرد و پای او را بست و باز هم دوباره کولش کرد و به عقب برگشتیم.
با این که اغلب اوقات با بچّه ها گرم می گرفت و بگو و بخند داشت، در جایی که لازم بود، خیلی محکم و کوبنده رفتار می کرد. یادم می آید که در عملیّات والفجر 4، نیروهای او در کنار یک صخره گیر کرده بودند و نمی توانستند از آن عبور کنند. چون تعداد بچّه ها کم نبود، آخوندی سعی می کرد به هر شکلی که شده، آن ها را رد کند، داد می زد: « زود باشید! سریع تر!» خیلی از بچّه ها با تشر او، خود به خود از صخره بالا رفتند. بعضی ها هم واقعاً سختشان بود و قدرت بالا رفتن را نداشتند. آخوندی خم می شد و بچّه ها از روی پشتش رد می شدند. چند نفر از او خواستند که جایش را بگیرند و بچّه ها را کول کنند، ولی او قبول نکرد و تک تک بچّه ها را عبور داد. (5)

ده در مقابل صد

جمعی از شهیدان
برادران سلحشور و خداجو، با همان تعداد قلیل، مقاومت می کردند. جمعیّتشان حدود دویست و پنجاه نفر بیشتر نبود. ولی دشمن با دو لشگر نیرو وارد عمل شده بود. به این امید که بستان را بگیرد، صدام در شهر «عمّاره» سخنرانی کرده بود و گفته بود: « با همدیگر ناهار را در بستان خواهیم خورد. »
خودش مستقیماً نیروها را رهبری می کرد. به همین علّت خبرنگاران خارجی را نیز دعوت کرده بود، ولی لطف امام زمان (عج الله تعالی فرجه) و روحیّه ی رزمندگان اسلام، نه تنها این اجازه را به صدام خائن نداد، بلکه حتی تو دهنی محکمی به او زدند که نتوانست از جا بلند شود. حدود دو هزار کشته و زخمی در این حمله داد، در حالی که ما دویست شهید بیش تر ندادیم.
این جاست که کلام خدا به حقیقت روشن می شود که ده نفر انسان مؤمن می تواند در مقابل صد نفر دشمن بایستد. (6)

پشت سیم خاردارها

شهید محمدحسن فایده
شهید فایده، فرمانده ی گردان، قبل از عملیّات رو به بچّه ها گفت: « اگر چنانچه کسی از شما روی مین رفت و دست و پایش قطع شد، نباید صدای خود را بلند کند. زیرا دشمن متوجه می شود و در نتیجه هر چه آتش دارد بر سربچّه ها می ریزد. در این حالت اگر کشته شدید، دیگر شهید نیستید. چون باعث ریختن خون چندین نفر دیگر هم خواهید شد. »
یکی از رزمندگان سیم های خاردار را قطع کرد. درست در پشت همان سیم خاردارها بود که شهید فایده از ناحیه ی پا مجروح شد، ولی طوری وانمود کرد که هیچ کس متوجه جراحتش نشد. (7)

آخرین لحظه ی دیدار!

شهید کاظم خائف
به خط شدیم تا به طرف پادگان «عین خوش» برویم. نیروهای عراقی از عبور ما در جاده مطّلع شده بودند، چون فاصله ی ما با آنها به کم تر از سیصد متر می رسید.
دشمن از پشت خاکریز با کالیبر پنجاه، بچّه ها را به رگبار گرفت. در همان لحظات اوّل، گلوله ای به دست آقای «آهنی» خورد. چون به شدت خونریزی داشت، با اصرار به عقب منتقلش کردند. از آن به بعد گردان به وسیله ی من و آقای خائف هدایت می شد.
آن قدر آتش دشمن شدید بود که تنها با سینه خیز پیش روی می کردیم. بعد از رسیدن به خاکریز، عدّه ای از بچّه ها را به داخل کانالی کنار پل فرستادیم. در همین حین گلوله ای به پای چپم اصابت کرد و من از حرکت ایستادم. آقای خائف با نگرانی به طرفم آمد. هر چه گفتم شما برو، او راضی نشد و گفت: « تا شما را به پشت محور نبرم، بر نمی گردم. »
با همان بدن نحیف، مرا پشتش گذاشت و به عقب منتقل کرد. لحظه ای که سوار آمبولانس می شدم، آخرین لحظه ی دیدارمان بود. (8)

گل های پرپر

جمعی از شهیدان
برادران، حرف هایشان را عملی می کردند. می گفتند: «مگر عراقی ها از روی جنازه های ما عبور کنند تا این خط را بشکنند. » آن ها شهید می شدند، امّا نمی گذاشتند دشمن متجاوز پیش روی کند.
آن روز زخمی های زیادی داشتیم ولی از آمبولانس خبری نبود. یکی از بچّه ها تیر به سرش خورده بود. خیلی درد می کشید. و ناله می کرد. به یکی از برادران گروهان، به نام «معلّم»، گلوله آرپی جی اصابت کرده و قسمتی از پشتش را برده بود. او هم مانند گل های دیگر، پرپر شده و در کنار سنگرش به خون غلتید. بعد از مدّتی انتظار، ماشین تویوتایی آمد. زخمی ها را به داخل ماشین انتقال دادیم. ولی هنوز شهید زمین را متبرک کرده و زمین هم آن ها را نوازش می کرد.
امروز آن قدر گلوله ی توپ به خاکریز ما زدند که تمام خاکریزمان از بین رفت هر ماشین یا نفربری که می آمد در تیررس دشمن بود. داشتم نگاه می کردم که یک ماشین آهو آمد تا زخمی ها را ببرد.
ناگهان مورد اصابت گلوله ی آرپی جی دشمن قرار گرفت و تمام اتاق ماشین به هوا پرت شد. (9)

پی نوشت ها :

1- بر سر پیمان، صص 110و 148.
2- از عراق تا عراق، ص 77.
3- از عراق تا عراق، ص 49.
4- لحظه ی دیدار، ص 15.
5- بحربی ساحل، صص 8، 45- 44، 55- 54و 57.
6- افلاکیان، صص 300 و 303.
7- افلاکیان، ص 278.
8- افلاکیان، ص 231.
9- افلاکیان، ص 232.

منبع :(1388)، سیره شهدای دفاع مقدس، شماره (8)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم 1389.